محمد دورقی در عصر ایران نوشت: پس از چهار دهه دشمنی و تنشهای پیدرپی، به نظر میرسد مذاکرات اخیر میان ایران و آمریکا وارد مرحلهای غیرمنتظره و شگفتانگیز شده است. بسیاری از تحلیلگران، پیشرفت این مذاکرات را عمدتاً به شرایط اقتصادی و سیاسی نسبت میدهند. با این حال، یک بُعد کمتر مورد توجه قرار گرفته، اما بهلحاظ تحلیلی بسیار مهم، مربوط به سازوکارهای روانشناختی در روابط بینفردی و بینگروهی است؛ بُعدی که میتواند دینامیکهای پنهانیِ این تحولات را روشن کند.
یکی از پرسشهای اصلی در این زمینه آن است که آیا دشمنیهای طولانیمدت، میتوانند خود بهتنهایی و بدون محرک بیرونی، زمینهساز تمایل شدید به دوستی و آشتی شوند؟ آیا خصومتهای تاریخی، بهویژه زمانی که به هویت طرفین گره خورده باشند، به نقطهای میرسند که میل روانی به بازسازی رابطه، فراتر از منطق سیاسی و امنیتی ظاهر شود؟ پاسخ این پرسشها را باید در نظریات روانشناسی اجتماعی جستوجو کرد.
تحلیل روانشناختی: دشمنی مزمن و تمایل به آشتی
مطالعات روانشناسی اجتماعی نشان میدهد که روابط خصمانه طولانیمدت، نه تنها الزاماً به تداوم تقابل منجر نمیشوند، بلکه میتوانند زمینهساز یک چرخش روانی ناگهانی بهسوی آشتی و نزدیکی افراطی شوند. این پدیده که در نظریههایی چون افراط پس از تعارض (Post-Conflict Overcompensation) و ترمیم پس از تخاصم (Reconciliation Theory) مورد بررسی قرار گرفته، در سطوح فردی و گروهی بهوفور مشاهده شده و میتواند به روابط بینالمللی نیز تعمیم یابد.
نظریه "افراط پس از تعارض" که ریشه در روانشناسی فردی دارد، توضیح میدهد که پس از یک دوره خصومت شدید، افراد یا گروهها ممکن است ناخودآگاه در جهت جبران گذشته، تمایلات غیرمعمولی برای نزدیکی، گذشت و حتی صمیمیت افراطی از خود نشان دهند. این تمایلات ناشی از نیاز به کاهش احساس گناه، بازسازی تصویر روانی خود، و احیای نوعی کنترل بر رابطه آسیبدیدهاند (Baumeister & Leary, 1995; Fiske, 2004).
در سطح گروهی، نظریه ترمیم پس از تخاصم (Frans de Waal, 2000) مبتنی بر مشاهدات میدانی بر رفتار حیوانات اجتماعی از جمله شامپانزههاست. در این گونهها، پس از دورههایی از خشونت و کشمکش، رفتارهای آشتیجویانهای نظیر تماس فیزیکی، نوازش و نزدیکی داوطلبانه مشاهده میشود که با هدف بازسازی پیوندهای اجتماعی شکل میگیرند. این رفتارها بهعنوان مکانیسمهایی طبیعی برای حفظ انسجام گروه تلقی میشوند و از منظر روانشناسی تکاملی، عملکردی سازگارانه دارند.
اگر این الگو را به سطح روابط بینالملل تسری دهیم، میتوان گفت که حتی در نبود تهدیدات مشترک یا فشارهای خارجی، صرف دشمنی مزمن میتواند سازوکارهای روانیای را فعال کند که به شکلگیری میل درونی برای آشتی و بازسازی رابطه منجر شوند. در این چارچوب، چرخشهای ناگهانی در روابطی چون ایران و آمریکا، بیش از آنکه صرفاً نتیجه محاسبات سیاسی باشند، میتوانند بازتاب فرآیندهای پیچیده روانشناختی در سطح ملی و بینالمللی باشند.
رویکرد روانشناختی به تحولات دیپلماتیک
اگرچه سیاست بینالملل، بازی قدرت، منافع اقتصادی و امنیتی را در مرکز توجه قرار میدهد، اما تحلیل روانشناختی به ما یادآور میشود که حتی کشورها—در قالب واحدهای تصمیمگیر انسانی—میتوانند از الگوهایی مشابه با روابط بینفردی تبعیت کنند. جایی که حافظه جمعی، هویت ملی و تجربهی زیستهی تنش، در نهایت به واکنشهای جبرانی و ترمیمی میانجامند.
در مورد روابط ایران و آمریکا، اگرچه دلایل سیاسی و منطقهای نیز قابل بررسی است و نمی توان منکر اثرگذاری آنها شد، اما توجه به سازوکارهای روانشناختی عمیقتر—از جمله خستگی ناشی از تخاصم مزمن، نیاز به بازتعریف خود در آینه دیگری، و تمایل به خروج از چرخه بیاعتمادی—میتواند تحلیل دقیقتر و آیندهنگرانهتری ارائه دهد.
بر اساس نظریههای روانشناسی اجتماعی، دشمنیهای طولانیمدت میتوانند نه تنها مانعی برای آشتی نباشند، بلکه بستری روانی برای میل شدید به بازسازی رابطه فراهم کنند. این پدیده که در روابط انسانی، گروهی و حتی حیوانی مشاهده میشود، در روابط بینالمللی نیز میتواند نقشآفرینی کند. از این منظر، چرخش اخیر در روابط ایران و آمریکا، صرفاً ناشی از محاسبات عقلانی نیست، بلکه میتواند تجلی دینامیکهای روانشناختی عمیقی باشد که در طول دههها شکل گرفتهاند.
درک این دینامیکها میتواند به سیاستگذاران و تحلیلگران کمک کند تا از تکرار چرخههای شکست پیشین پرهیز کنند و مسیرهای پایدارتر برای پیشرفت در دیپلماسی بیابند.